آکادمی گلوفتلنگرخودشناسیموفقیت فردی

چقدر زود همه چیز عادی میشه!

آدمیزاد خیلی زود عادت می کنه! من این رو از تمام وجودم توی زندگیم لمس کردم. تجارب زیادی در همین رابطه دارم که دوست دارم اینجا یکیش رو برات مثال بزنم تا ببینی که ما چقدر راحت به همه چیز عادت می کنیم. ما به بودن ها عادت میکنیم، به نبودن ها عادت می کنیم، به داشتن ها عادت می کنیم، به نداشتن ها عادت می کنیم، به شرایط خوب عادت می کنیم، به شرایط سخت عادت می کنیم، و خیلی راحت شرایط برای ما عادی میشه بدون این که متوجه بشیم.

چند وقت پیش گوش چپم کیپ شده بود و درصد شنوایی این گوشم خیلی کاهش پیدا کرده بود. به جرعت میتونم بگم که از صد درصد شنوایی گوش چپم فقط 30 درصدش مونده بود. اما متوجه شده بودم که آشغالی یا شاید یک قطره آب رفته توش و گوشم رو بسته. همچنین علاوه بر کاهش شنوایی، یک صدای سوت ملایم و دائمی هم افتاده بود توی گوشم و وااااقعا روی مخم بود و خیلی اذیتم میکرد! یعنی انقدر که این صدای پیچش هوا توی گوشم رنج آور بود، کاهش شنوایی رنج آور نبود. خب تو تصور کن علاوه بر این که گوشت هفتاد درصد شنواییش رو از دست داده، همچنین یک صدای نویز مانندی هم دائما توی سرت هست. همین که تصورش کنی هم واقعا روی اعصابه چه برسه به این که تجربش کنی …

خلاصه یکی دو روز اول انقددددر روی مخم بود که تصمیم گرفتم برم دکتر برای شست و شوی گوش. به مادرم گفتم با متخصص گوش و حلق و بینی تماس بگیره و یک نوبت برام بگیره. ایشونم تماس گرفت و نوبت دادن  برای چهار روز بعد. از اونجایی که این شرایط روی اعصابم بود اولش ناراحت شدم و گفتم چه خبره تا چهار روز دیگه من دیوانه میشم. مادرم هم گفت این دکتر کارش عالیه و بهتره فقط بری پیش همین، پس تحمل کن تا چهار روز دیگه. منم گفتم باشه دو روزه اینطور سپری کردم چهار روز دیگه هم روش.

خب بعدش من درگیر کارم شدم و با توجه به شرایط کاری، مشغله ها و کار ها انقدر زیاد بود که من غرق در کار و زندگی شدم و انقدر شبانه روز در حال کار بودم که اصلا یادم رفت برم دکتر! مادرم هم بنده خدا چون سرش شلوغ بود فراموش کرد به من یادآوری کنه.

خب از نوبت پزشک هم گذشت و من همچنان درگیر کار بودم و گذشت تااااااااا بیست روز بعد! بعد از بیست روز مادرم ازم پرسید: راستی گوشت خوب شد؟ و من در حالی که تعجب کرده بودم، گفتم نه والا. اما انقدر درگیر کار و زندگی شدم که اصلا این مدت به تنها چیزی که فکر نمیکردم گوشم بود. برای همین کلا یادم رفت …

میدونی چی جالب بود؟ این که بعد از بیست روز، شنواییِ کم و صدای وز وز گوشم دیگه کاملا برام عادی شده بود. در حدی که انگار بخشی از وجودم بود. همون شرایطی که یکی دو روز اول تمام دغدغه و رنج من بود، بعد از گذشت چند روز به بخشی از وجودم تبدیل شد و کاملا برام عادی شد. طوری که انگار بودنش با نبودنش تفاوتی نداشت. وقتی که مادرم بهم یادآوری کرد دقیقا همین مسئله رو براش توضیح دادم و بعدش تصمیم بر این شد مجددا نوبت بگیره و اینبار دیگه رفتم برای شست و شو.

میدونی چی میخوام بگم دوست گلم؟ این یک تجربه رو از خودم برات مثال زدم که بگم ما مثل آب خوردن به شرایط عادت می کنیم. ما حتی به بدترین شرایط هم عادت می کنیم. به بی پولی، به بیماری، به استرس و اضطراب، به مشکلات، به روابط رنج آور و درکل ما حتی به سخت ترین و بدترین شرایط هم عادت می کنیم و باید اعتراف کنیم که فقط همون چند روز اول مسائل رو جدی می گیریم. اما بعد از مدت کوتاهی طوری با اون شرایط خودمون رو وفق میدیم و طوری بهش عادت میکنیم  و برامون عادی میشه که انگار بودنش امری طبیعیه!

بی پولی برای ما عادی شده، اجاره نشینی برای ما عادی شده، دائما بیمار بودن برای ما عادی شده، آسیب دیدن از سوی دیگران برای ما عادی شده، ضربه خوردن برای ما عادی شده، ترس، استرس و اضطراب و نگرانی برای ما عادی شده، غرق شدن در مشکلات برای ما عادی شده. تمااااااام این ها عادی شده و میشه. درواقع بهتره بگم که اینا عادی نبودن، اما عادی شدن! همونطور که مشکل گوش برای من اون دو روز اول نه تنها عادی و طبیعی نبود بلکه به شدت رنج آور و اذیت کننده بود. اما بعدش عادی شد …

چرا تغییر برای ما سخته؟ یکی از دلایلش همینه. همین که شرایط بد دیگه مثل روز های اول ما رو آزار نمیده و ما باهاش کنار اومدیم. و من انتهای این پیام میخوام همین رو بهت بگم که تو باید آگاهانه اجازه ندی شرایط بد و رنج آور برات عادی بشه. تو به هیچ وجه نباید اجازه بدی که شرایط بد برات طبیعی بشه. اون دو روز اول من تمام دغدغم درمان گوشم بود و حاظر بودم پیاده تا مطب دکتر هم برم. اما بعد از بیست روز به قدری عادی و طبیعی شده بود که اگر سماجت مادرم نبود شاید تا ماه ها من نمیرفتم دکتر! مسئله انقدر واضح و شفافه که نیازی نیست من برات موشکافی کنم.

به قول انیشتین بهترین روش آموزش، مثال زدن نیست، بلکه تنها راه آموزش، مثال زدنه! پس همین یک تجربه که از خودم برات مثال زدم دیگه گویای همه چیزه و تو باید درکش کنی. این رو از همین لحظه یاد بگیر که اگر شرایط به درد نخور و رنج آوری توی زندگیت هست، این شرایط طبیعی نییییییست و تو باید تغییر اون شرایط رو در اولویت زندگیت قرار بدی.

حالا جالب تر میدونی چیه؟ اینه که حتی شرایط خوب و عالی هم برای ما عادی میشه! مثلا زمانی من آرزو داشتم یک موتور از خودم داشته باشم اما حالا ماشین پژو خریدم. خب همون دو سه روز اول به حدی شوق و ذوق دارم که تصور میکنم خوشبخت ترین آدم روی زمینم. اما بعد از دو سه روز دیگه خبری از شوق و ذوق ها نیست و به حدی داشتن این پژو برای من عادی میشه که حتی نادیده میگیرمش. افراد زیادی رو می بینم که حتی به درجه ناشکری و ناسپاسی میرسن. یعنی طرف آرزوی پیکان داشته ولی حالا پژو پارس زیر پاشه. اما دائما در حال نالیدنه و چشمش به دنبال ماشین های مدل بالا تره و اصلا یادش نمیاد که بعد از خرید همین پژو چه شوق و ذوقی میکرد.

همه ما ها از این دسته تجربیات توی زندگیمون داریم. پس قطعا تو هم داری، برای همین ازت میخوام توی بخش نظرات همین مطلب، مفصل برای من و بقیه بچه ها یک تجربه این چنینی از خودت رو بنویسی تا در کنار هم بتونیم به درک عمیق تری نسبت به عادی شدن شرایط برسیم. همچنین برداشت و درک خودت رو از این مسئله هم بنویس.

 

ارادتمند تو، ابراهیم شجاعی

ابراهیم شجاعی

موسس و مدیر مسئول آکادمی گلوف

نوشته های مشابه

2 دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا