بلند شو رفیق، بدتر از اینا هم بوده!
گاهی که مشکلات و مسائلی توی زندگی برام پیش میاد و ذهنم میخواد بره تو فاز ناومیدی و گاهی که به خودم خیلی سخت میگیرم، ناگهان خندم میگیره. چون فکر نمی کنم بالاتر از سیاهی رنگی باشه. من در زندگیم حتی چند باری از روی مرگ پریدم! خوده بیماری که می تونست منو از بین ببره در جای خود، عوارض جانبی بیماری هم بارها سایه مرگ رو بر سرم انداخت ولی ردش کردم.
برای مثال به واسطه بیماری گلوی من خیلی بسته هست و باید با احتیاط کاملا خوراکی رو بجوم بعد قورت بدم. خلاصه یک روز حواسم نبود و لقمه گیر کرد توی گلوم و رسما نفسم بند اومد و قفسه سینمم تحت فشار شدید قرار گرفت. تو همون حالت تنها توی اتاق دستم رو زدم به دیوار و در عرض پنج ثانیه تمااااااااااام گذشته و حال و آیندم از جلوی چشمام رد شد و دیگه بالای هشتاد درصد احتمال میدادم که وقت رفتنه!!!
از طریق لینک زیر میتونی بیوگرافی من رو کامل مطالعه کنی:
خلاصه در حدی توی شوک و تحت فشار بودم که اصلا به ذهنمم خطور نکرد یه طوری خاتواده رو خبر کنم بیان کمک. در نهایت بعد از گذشت چند ثانیه دیدم انگار کمی راه تنفس برام باز شده اما فشار و درد بسیار شدید هنوزم روی گلوم و قفسه سینم بود و درد شدیدی رو تحمل میکردم. چون لقمه دقیقا گیر کرده بود بین گلو و سینم. نه تنها راه تنفس رو بسیار محدود کرده بود بلکه مثل سیم خاردار از سر گلو تا سینه رو هم از درون خش انداخته بود و قوز بالا قوز رو به معنای واقعی تجربه کردم.
با یه وضعی خودم رو رسوندم به پذیرایی و به خانواده یه طوری فهموندم منو ببرن دکتر وگرنه کارم تمامه. یعنی باور کن اگر خفه هم نمیشدم ولی درد و فشاری که روم بود قطعا یه بلایی سرم میاورد. دیگه با سرعت بردنم بیمارستان و اونجا گلوم رو بی حس کردن و با یه داستانی گلوم رو باز کردن و بعدش هم تا یک هفته از درد گلو و سینه خواب نداشتم!
به خداوندی خدا قسم عجیب ترین و سخت ترین تجربه عمرم بود، چون در عرض فقط پنج ثانیه کل زندگیم از جلوی چشمام گذشت و رسما آماده رفتن بودم! اما گویا وقت رفتن نبود و خدا نخواست و در حدی که دوام بیارم راه تنفس برام باز شد. من درد و حتی زجر های زیادی با خوده بیماری کشیده بودم ولی این دیگه رسما خوده مرگ بود.
ترکیبی از طعم مرگ، غم و افسوس، حسرت و دلتنگی و حتی ناکامی رو در عرض چند ثانیه تجربه کردم و برگرشتم.
بعد از این تجربه قلبم رئوف شده بود و خداشاهده اگر یکی حتی بی جهت میزد توی گوشم من بی درنگ بغلش میکردم!
تا دو سه ماه رفتم توی لاک خودم، البته نه با فاز افسردگی، بلکه به حدی فکر میکردم، و به حدی دونه به دونه رفتار ها و اعمالم رو بررسی میکردم که اصلا انگار نه انگار زندگی وجود داره. نشستم تمام اهدافم رو مجددا بررسی کردم و کلا به روند خودم شک کرده بودم چون این تجربه انگار ته داستان زندگی رو نشونم داد و بهم گفت اگر روزی رسیدی به این مرحله، میتونی به راحتی دل بکنی یا پر از حسرت و ناکامی خواهی مُرد؟!
خب همونطور که گفتم من طی اون چند ثانیه فقط سراسر وجودم رو احساس دلتنگی، ناکامی و حسرت فرا گرفته بود و همین باعث شد که اننننننقدر به سبک زندگیم شک کنم، و مجددا از زیر و بم بررسیش کنم… منی که ادعا میکردم همیشه جوری زندگی می کنم که وقت رفتن حسرتی به دلم نباشه، حالا به وقت رفتن به حدی حسرت وجودم رو گرفته بود که اشک از گوشه چشمام جاری شد!
همه ما برای درد و رنج ها و غم و غصه هامون اشک ریختیم و میریزیم، اما این اولین باری بود که من در زندگی اشک حسرت رو توی چشمام حس کردم. حتی عمیق ترین حسرت ها هم ما رو وادار به اشک ریختن نمیکنه چون چیزی به نام امید در وجودمون در جریانه. اما وقتی متوجه بشی دیگه فرصت تمامه و ناگهان امید در وجودت محو بشه، اونجاست که اشک حسرت میریزی. و این رو من اولین بار در زندگیم تجربه کردم.
بعد از این تجربه، کلی چراییِ تازه در سرم شکل گرفت که حالا باید به پاسخ این ها می رسیدم.
این تجربه بهم فهموند که زمان توهمی بیش نیست! چون کل گذشته و حال و آینده ام فقط در عرض کمتر از ده ثانیه از جلوی چشمام رد شده بود. برای همین بعد از اون تجربه دیگه عجله برام معنایی نداشت و حالا خیلی خوب یاد گرفتم که لحظه حال رو دو دستی بچسبم و یادم باشه که هر نفس من رو به مرگ نزدیک تر خواهد کرد. پس حالا چون ته داستان رو دیده بودم دیگه دست و پا نمیزدم و عجله نمیکردم که شب و روز رو به هم بدوزم. بلکه لذت بردن از لحظه حال و آگاهانه زیستن اولویت من شد.
و کلی درس دیگه که با تفکراتِ چند ماهه از این تجربه بیرون کشیدم …
خدا خودش شاهده که از این خاطرات برای من کم نبوده، و در اینجا فقط یکیش رو برای تو دوست گلم نوشتم.
بعضیا از دور و در یک نگاه که من رو می بینن میگن این چقدر سرخوش، علی بیغم و سطحی نگره، خوشبحالش عین خیالش نیست تو دنیا چه خبره.
ولی بعد که میان تو رابطه تازه میفهمن من کی هستم!!!
آدما درک و فهم رو توی غم و افسوس و حسرت می بینن چون هنوز طی بیست سال به اندازه یک قرن درد و رنج نکشیدن و هنوز چند باری سایه مرگ روشون نیوفتاده. تفکر و تعقل های این مسیر هم که جای خود. بدون شک من رنج کشیده ترین آدم نیستم، اما مسیری رو در طول زندگیم تجربه کردم که داره کشته میده! خیلی ها توی مسیر مشابه زندگی من یا دوام نمیارن یا اگر هم دوام بیارن فقط یک عمر در رنج و غم و افسردگی و ناتوانی و بدبختی رو زندگی میکنن.
درواقع میخوام بهت بگم اولا من درد کشیده ترین نیستم اما درد و رنج هایی که کشیدم 95 درصد آدما رو از پا در میاره. در حدی که بسیاری از افراد حتی طاقت مطالعه بیوگرافی من رو هم ندارن. این در حالیه که من بیوگرافی رو هم خیلی کلی نوشتم و وارد جزئیات نشدم. گاهی خندم میگیره و به خودم میگم واقعا جالبه، یه داستانی هست که خیلی ها حتی طاقت مطالعش رو ندارن ولی تو اون داستان رو زندگی کردی!
دوما من اصلا به درد و رنج هام افتخار نمیکنم! من به دستاورد ها و ساخته هام در این مسیر افتخار میکنم. وگرنه درد و رنج رو که همه دارن. درد کشیدن افتخار نداره. اگه درد و رنج و بدبختی افتخار بود خب الآن 90درصد آدما باید مدال میگرفتن. درواقع نتیجه و محصول اون درد و رنج افتخار داره. من به خودآگاهی و آگاهانه زندگی کردنم افتخار میکنم و به ایننننهمه تغییراتی که رقم زدم افتخار میکنم نه به بیماری! من به بیماریم افتخار نمیکنم، به این افتخار میکنم که تونستم یک بیماری وحشتناک رو سرکوب کنم و از دل اون همه رنج جسمانی و روحی به سلامتی برسم. من به افسردگیم افتخار نمیکنم. به این افتخار میکنم که از دل همون افسردگی چنین شخصیتی رو ساختم. امیدوارم متوجه این نکته ریز بشی دوست گلم. پس یادت باشه درد و رنج افتخار نداره. این که تو با اون درد و رنج ها چکار میکنی مهمه.
به عنوان مثال همین تجربه که برات نوشتم، خب این اتفاق و تجربه رفتن تا پای مرگ که واقعا افتخاری نداره! افتخار اینه که من ماه ها روی این تجربه تفکر کردم و کلی آگاهی و درک عمیق رو از دل همین تجربه کشیدم بیرون و اصلا با همین یک تجربه شخصیتم رو دگرگون کردم. حالا بقیه درد و رنج ها بماند. این سبک زندگی من رو به جایی رسوند که دیگه حتی درد و رنج ها برام لذت بخش شد. چون بیهوده درد و رنج نمیکشیدم و هر کدوم از این درد ها تبدیل به الماسی میشد روی تاج شخصیتم.
خب بگذریم …
حالا گاهی می بینم طرف توی پر قو با تنی سالم بزرگ شده بدون این که سرد و گرم روزگار رو کشیده باشه، اونوقت ژست افسردگی و حسرت و سکوت میگیره و یه سیگار و قهوه و کتاب فلسفی هم میزاره جلوش و ملت هم فکر میکنن این بابا روشنفکره! باور کن من در برابر این آدما تنها غرق در سکوت میشم و با یک نگاه عاقل اندر سفیه، تنها لبخندی ملیح میزنم.
آدمی که آگاهی و درک و فهم رو توی افسردگی و غم و غصه می بینه، بدون شک یا درکی از مفهوم آگاهی نداره و یا هنوز تا پای مررگ نرفته و برگرده!
ختم کلام، چیزی که تو رو به سمت ناومیدی، غم و غصه، افسردگی و پوچی سوق بده اصلا آگاهی نیست.
اون جَهههل خالصه!!!
آگاهی سازنده و توسعه دهنده هست و جهل عامل تنزل و نابود کننده.
این رو منی دارم بهت میگم که کل زندگیم پر از دلیل و بهانه های منطقی بود برای این که تبدیل بشم به افسرده ترین و پوچ ترین و غمگین ترین آدم.
به قول شاعر، عاقل تر از آنم که دیوانه نباشم!
جالبه دست نوشته هام هم اندازه مقاله میشه. خخخ
به نظرم کمی از بحث اصلی دور شدیم اما بد هم نشد. حرفای خوبی از دل جاری شد
علاوه بر تمام این آگاهی ها، میخواستم بگم که ما آدما با این که گاهی سخت ترین مسائل رو در زندگی پشت سر گذاشتیم، اما همواره جوری در برابر مشکلات سرافکنده و عاجز میشیم و طوری غرق در ناومیدی و غم و غصه میشیم، که انگااااااار نه انگار بد تر از این ها رو پشت سر گذاشتیم. با وجود پشت سر گذاشتن کلی سرد و گرم روزگار اما همواره مثل یک آدم خام برخورد می کنیم و به شدت بیخود و بی جهت سخت میگیریم و حال خودمون رو بد میکنیم و علاوه بر این ها به مخرب ترین شکل ممکن تصمیم میگیریم و عمل میکنیم! گویی که هیچ تجربه ای نداشتیم و نداریم …
به نظرت چرا؟
قطعا نوشتن جواب این مسئله برای من کاری نداره و میتونستم برات بنویسمش. اما دوست دارم پاسخ این سوال رو تو در بخش نظرات همین مطلب برای من بنویسی. چرا که پاسخ به سوالات این چنینی ما رو وادار به تفکر و تعقل میکنه و این دقیقا همون چیزیه که من همیشه از شما میخوام.
پس بی صبرانه منتظر نظرات ارزشمند تو و بقیه بچه های خانواده گِلوف هستم.
دوستدار و ارادتمند تو، ابراهیم شجاعی